شاعر : قاآنی نوع شعر : مدح و مناجات با ائمه وزن شعر : مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن قالب شعر : قصیده
ز گردون تیره ابری؛ تندگردی بر شد از دریاجواهرخیزوگوهربیز وگوهرریزوگوهرزا هـژبربیـشه امکـان؛نهنگ لجّـه ایـمـانولـیّ ایــزد مـنّـان عــلـی عـالــیاعــلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمنزمین از حزم او ساکن؛سپهر از عزم او پویا نهـال بـاغ علّـییـن، بهـار مرغـزار دیننسیم روضـه یاسـین، شمیـم دوحـه طـه سحاب عدل را ژاله،ریاض شرع را لاله خرد بر چهر او واله،روان از مهراوشیدا
رخش مهری فروزنده،لبش یاقوتی ارزنده از آن جان خرد زنده وزین نطق سخن گویا ز جودش قطرهای قلزم،ز رویش پرتوی انجمجنـابش قبـله مردم،رواقـش کعبـه دلهـا بهشت از خلق او بوئی،محیط ازجود اوجوئیبهجَنب حشمتش گوئی،گرایان گنبد مینا ستاره گوی میدانش،هلالعید چوگانشزنعـل سمّ یکرانش غـباری توده غبـرا قمر رنگی ز رخسارش، شکر طعمی زگفتارشبشر را مهر دیدارش، نهان چون روح در اعضا
زمین آثاری ازحزمش،فلک معشاری ازعزمشاجل درپهنه رزمش ندارد دم زدن یارا
خرد طفل دبستانش،قمر شمع شبستانشبه مهر چهر رخشانش، ملک حیرانتر از حربا نظـام عـالـم اکبـر،قِـوام شــرع پیـغمبرفروغ د یده حـیدر،سـرورسینـه زهـرا اَبَد از هستیش آنی، فلک درمجلسش خوانیبه خوان همتش نانی فروزان بیضهبیضا وجودش با قضا توأم،ز جودش ما سوی خرّمحدوثش با قِدم همدم،حیاتش با ابد همتا قضا تیریست درشستش،فنا تیغیست دردستشچوماهی بسته شستش،همهدنیاومافیها زمین گوییست در مشتش،فلک مُهری درانگشتشدوتاچونآسمان پشتش،به پیش ایزد یکتا به سائل بحر وکان بخشد،خطا گفتم جهان بخشدگرفتم کونهان بخشد،زبسیاریشود پیدا ملک مست جمال او،فلک محوکمال اوز دریـای نوال او،حبـا بیلـجّه خـضرا زمان را عدل او زیور،جهان را ذات او مفخرزمان را اوزمانپرور،جهان را اوجهانپیرا ز قدرش عرش مقداری،ز صنعش خاک آثاریبه باغ شوکتش خاری ریاض جنّت الماوی رضای او رضای حق،قضای او قضای حقدلش از ما سوای حق گزیده عزلت عنقا کواکب خشت ایوانش،فلک اُجریخورخوانشبه زیر خط فرمانش چه بُلقا و چه جابُلسا رخش پیرایه هستی،دلش سرمایههستیوجودش دایه هستی، چه در مقطع چه درمبدأ
ملک را روی دل سویش،فلک را قبله ابرویشبه گِرد کعبه کویش طواف مسجدالاقصی جهان را او بود آمر،چه در ظاهر چه درباطنبه امراوشود صادر زدیوان قضا طغرا کند ازیک شکرخنده،هزاران مُرده را زندهچنان کز چهر رخشنده،جهان پیررا برنا
رِدای قدس پوشیده،به هضم نفس کوشیده به بزم انس نوشیده،می وحدت زجام لا مِی ازمینای لا خورده،سبق ازماسوا بردهوز آن پس سربرآورده،زجَیبجامه الآ زُدوده زنگ امکانی،شده در نور حق فانیچو مه در مهر نورانی؛چو آب دجله در دریا که دردشت لاخرگه،که لامعبود الااللهز کاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنـا شده از بس به یاد حق؛به بحر نفی مستغرقچنان با حق شده ملحق؛که استثنا بهمستثنی هی یزدان ثناخوانت،دو گیتیخوان احسانتخمی فتراک فرمانت؛جهان را عروةالوثقی
ستاره میخ درگاهت،زحل هندوی درگاهتز بیم خشم جانکاهت، فلک را رنج استرخا به سر از لطف حق تاجت،طریق شرع منهاجتبساط قرب معراجت فَسُبْحانَالَّذیْأَسْرَی
مهـین نـوبـاوه آدم،بهـین پـیـرایه عـالـمچو خیرالمرسلین مَحرم به خلوتگاه اُوادنی توئی غالب توئی قاهر،توئی باطن توئی ظاهرتوئی ناهی توئی آمر،توئی داور توئی دارا توئی بر نفع و ضرقادر، توئی برخیروشرقادرتوئی بر دیو و دَد آمر،توئی برنیک وبد دانا تو جسم شرع را جانی،تو دُرّعقل را کانیتوگنج کان یزدانی،تودانی سرّمااوحی تو دانائی حقایق را،تو بینائی دقائق راتورویا نی شقایقرا؛زناف صخره صمّا ترا از ماه تا ماهی،ز حقپروانه شاهیگرافزائی و گرکاهی،نباشد از کست پروا سخن تخم است و او دهقان،ثنا مزرع،امل بارانفشاند دانه درمیزان؛که چیند خوشه درجوزا دراوصاف تو«قاآنی»دهد دادِ سخندانیکند امروز دهقانی که تا حاصل بَرَد فردا